صفحات

یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۴

نميدونم چي

باوركردنش براي خودم هم سخته قضيه درست مثل هميشه براي من با يه خواب عجيب تر هم ميشه راستش اساسا عادت به نوشتن ندارم نه كه نخوام بنويسم نه درست تر اينه كه نميتونم بنويسمش همين الان يه هفته است كه دلم ميخواد چيزي بنوسم ولي نميتونم انگار هميشه يه چيزي تو مغز آدمه كه نميزاره جريان سيال مغز صادقانه بياد بيرون اگه هم حتي بدونم كه چي ميخوام بگم اين ناآشنايي بانوشتن كار دستم ميده يعني ميفتم تو دام كلماتي كه تو مغز انديشه رو دچار سر در گمي ميكنن ديگه نميشه به اين حالت گفت فكر كردن بيشتر شبيه يه مشت لغت بي ربطه كه فقط همين طوري پشت هم ميآن بيرون گو انكه در تهايت شكايتي از اين وضع هم ندارم شايد اصلا بهتره همين طوري باشه اما اينوگفتم كه يعني خيلي وقتها يهو چيزي ميآد تو مخم كه ربطي به چيزاي قبل وبعدش نداره درد ديگه من تنبلي بيش از اندازه است من فكر ميكنم تمام آدم هايي كه تنبل هستن دچار چيزي شبيه به يه بيماري مرموز شدن كه درد يا ناراحتي نداره بر عكس آدم هاي تنبل بيش از هر چيزي از تنبلي لذت ميبرن نميشه هم رفت و بهشون گفت بابا اين چيزي كه تو داري مرضه حد اقلش اينه كه براي من كه مرضه به خاطر اينكه واقعا دلم نميخواد تنبل باشم اما نميتونم مثلا تو همين مورد نوشتن كه تنبلي خيلي واضح وجود داره خدا ميدونه من چند بار تا حالا نشستم يه چند روز با شورو حال و آب وتاب فراوون فكر كردم رفتم دفتر مخصوص خريدم وكلي كار ديگه كه مثلا بشينم روزانه نويسي كنم دريغ از روز دوم همين الان هم مهمتريت ترس من اينه كه بازم اين اولين و آخرين نوشته من تو اين وبلاگ باشه. چند روز پيش يه چيزي تو يه مجله قديمي سينمايي خوندم كاري كه خيلي خيلي دوست دارم خوندن مجله هاي قديميه اين چيز يه داستان بود با ادبيات مورد علاقم ادبياتي كه اگه پيش بياد و يه وقت چيزي ازش گيرم بياد تنها چيزيه كه با ولع تمام مي خونمش و اگه بخوام نمونه اون رو بگم چند تايي هم بيشتر نيس يعني در واقع 3 تا كتابه و يه شعر كه شعر رو هم شنيدم ولي نخوندم اما يه روز كه يه تيكه از شعرو اول يه مجله چاپ كرده بودن همون قد بهم حال داد يكي از كتاب ها رو وقتي كه بچه بودم خوندم اين اولين كتابي بود كه خوندنش انقدر بهم حال ميداد واي كه باهاش زندگي كردم هنوزم كه هنوزه وقتي ميخوام خيلي حال كنم ميرم تو صحنه هايي كه موقع خوندش تو بچگي ساخته بودم تو يه جايي شبيه مي سي سي پي كتابي كه ميگم تام ساير بود هميشه دلم ميخواسته يه چيزي شبيه تام ساير يا هاكلبري فين يايه دزد دريايي باشم نميدونم چرا فكر ميكنم دزداي دريايي آدمهاي راحتي هستن اون دو تا كتابي هم كه ميگم خيلي حال كردم مال جي دي سلينجره اول ناتوردشت رو خوندم كه به نظرم عالي بود هولدن كاليفيلد تنها شخصيتي بود كه بعد از تام ساير باهاش احساس نزديكي ميكردم منظورم از اين حرفا نيس كه يعني هولدن خيلي شبيه من بود يا چيزي شبيه اين ولي واقعا موجود خوبي بود احساسم در مورد هولدن هم اينه كه يه موجود خيلي آزاده كه مونده تو يه قفس و حالش گرفته شده بعد از ناتوردشت به گمانم يك سالي گذشت كه كتاب بعدي سلينجر تو يه زمان خيلي خوبي به دستم رسيد يعني درست تو تابستون دو سال پيش بود كه وسط تابستون به اون گرمي يهو غاطي كردم و رفتم ميبد وسط كويركه تنها زندگي كنم دوستم علي هم كه با من اومد كتابو بهم داد . اسمش دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل و هشتم بود نوشته جي دي سلينجرشايد تو اون وضعيت هيچ چيز ديگه اي انقدر حال نميداد از بين كاراكتر هاي اون كتاب هم اون پسر بچه فيلسوفه كه اسمشم يادم نميآد رو بيش از همه ديگه دوست داشتم به غير اين باقي كتاب هايي كه خوندم رو هم دوست داشتم ولي واقعا باهاشون زندگي نكردم. با اينكه دلم ميخواد كاملا راحت بنويسم اما وقتي فكرشو ميكنم شايد يكي بياد و اينو بخونه حالمو ميگيره اون موقع است كه ديگه نميتونم درست حسابي بنويسم شايد اين شبيه يه اعتراف باشه ولي تصميم گرفتم اين حسو بزارم كنار يه شعرم هست كه خيلي دوسش دارم مال مجموعه( در اعماق سياه آفريقاي خودم ) هر بار كه بخوام اسم لنكستن هيوزيادم بياد بايد يه دور اين اسمو بگم. داشتم در موردچيزي كه تو اون مجله خونده بودم ميگفتم در مورد يه آدمي بود كه عاشق تيم آرسنال بود لحن صادقانه اين آدم خيلي چيز جذابي بود باورم نميشد چيزي پيدا بشه كه خوندنش تو يه تاكسي اونم با اين كه يه دختري تو تاكسي باشه كه هي حواستو پرت كنه انقدر برام جذابيت داشته باشه كه وقتي ميخونمش اصلا فراموش كنم كه من كجام واقعا داشتم حال ميكردم فقط حيف كه خيلي زود تموم شد يه چيز خيلي كوتاه بود پسره يه موجود معمولي بود اما لحن نويسنده خيلي بي نظير بوداسم اثر(زمين پر تب وتاب) نوشته نيك هورن باي بود اسم پسره تو اون نوشته كوتاه كه در واقع يه بخش از كتاب با عنوان همه آن شنبه هاي ملال آور بودمعلوم نبود چيزي كه تو اين تيكه كوتاه غير از لحن صادقانه به يادم ميمونه اين بود كه پسره ميگفت چيزايي كه در مورد انگلستان ميدونه اصلا از تو كتاب هاي درسي نيس و اين چيزارو به خاطر تيم آرسنال و اينكه براي مسابقه به جاهاي مختلف كشور رفتن ياد گرفته.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر